(برگزیده مجله پارسی بلاگ)
بسم رب شهدا و الصدقین
چقدر هوای شهرمان عوض شده ،هوای دانشگاهمان،هوای این زمین های خاکی دور از شهر،این خیابانهای پیچ در پیچ سرد .
چقدرحالمان خوب شده است ،میدانیم چه خبر است.(راستش حنجره ام هم فهمیده است می خواهد فریاد کند آن نوایی را که خیلی وقت است پنهانش کرده ام)
دلمان گرفته است از این همه دو رویی،از این همه کم کاری،گاهی اوقات فکر می کنم کاش شما بودید طنین انقلابی صدایتان، شاید تکان می داد این اهالی به خواب رفته را.
اما خدا را شکر که دارید می آیید،خجالت زده ایم اما ما را با همین شرمساریمان بپذیرید. چطور خوش آمد بگوییم به شما که قطعه قطعه این سرزمین برای شماست و مدیون خونتان.
قدمتان بر چشم باز هم ببخشید اگر چشمانمان مثل شما نیست ندیدیم آنچه را که شما دیدید و هنوز هم نمی بینیم ،نمی خواهیم ببینیم .
ببخشید اگر چندیست فراموشتان کردیم اما قدمتان بر چشم ،همین که آمدید برای ما یک دنیاست می دانم مطمئنم خوب می شویم یا لااقل بهتر می شویم شاید حضورتان هم ما را و هم بعضی ها را مجبور کند بهتر شویم... بهتر شوند...
بیائید شما پادر میانی کنید برایمان...بیائید که خیلی وقت است دنبالتان می گشتیم اگر بدانید تا کجاها که نیامدیم ...
آمدیم تا شلمچه تا فکه، اروند ،هلاویه و دو کوهه .به خدا خیلی دنبالتان گشتیم....اما انگار نه، همه ی این راه ها را به دنبال خودمان بودیم، اما جای قشنگش آنجاست که شما ما را پیدا کردید آمدید به شهرمان به دیارمان حتی نزدیکتر به دانشگاهمان...
خوش آمد ید ،قدمتان بر چشم
قول می دهیم خوب شویم ،بهتر شویم
قول میدهیم
به دلم برات شده برایتان سنگ تمام می گذاریم
به جای خواهر و مادرتان ،به جای پدر و برادرتان که نمی دانیم در کدام دیار چشم های انتظارشان به در است ما همه می آییم به جای مادر تان اسپند دود می کنیم.
ما همه می آییم...